داستان
داستان

کاش میدونستی جهانم بی توالف نداره
منوي اصلي
صفحه اصلي
پروفايل مدير
عناوين وبلاگ
آرشيو وبلاگ
پست الكترونيكي

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید من پوریا17سالمه واین وبلاگم موضوع خا30 نداره هرچی باشه میذارم واگروبلاگ خواستیدپیام بگذارید
آرشيو
مرداد 1392
تير 1392
نويسندگان
پوریا
کد هاي جاوا

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 14
بازدید کل : 18572
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

جزای عشق8  <-PostCategory-> 

تحمل اين همه بي شرميه ايليا از صبر من خارج بود! ديگه مصر شده بودم که اين رابطه ي لعنتي بايد همين جا تموم بشه! چون ديگه نميکشيدم! ديگه طاقت ديدنش با زناي ديگه رو نداشتم درحالي که من فقط براش يه عروسک بودم که هرکاري که دلش ميخواد بامن بکنه!

ساعت 8 شب بودکه ايليا وارد خونه شد.با اينکه با ديدنش تمامي شرم دخترانه اي که توي وجوم بود توي نگاهم ريخت ولي جا نزدم ومستقيم توي چشماش نگاه کردم وگفتم: کجابودي؟

باهمون اخم غليظ هميشگيش ودرحالي که صداش به حالت عادي برگشته بود گفت: فکر نميکنم بايد به تو جواب پس بدم!

پوزخندي زدم و گفتم: به من که نه! ولي فکرکنم به کتايون خانومتون لازم باشه جواب پس بديد!

اخماش غليظ تر شدوگفت: برگرد توي اتاقت!

ـ نميرم! تا تکليف من رو مشخص نکني نميرم!

ـ تکليفت؟ تکليف تو مشخصه!

ـ نيست! من طلاق ميخوام!

خنديد وگفت: طلاق ميخواي؟؟؟

ـ آره! من ديگه نميتونم با مرد خودخواه وخود راي مثل تو زندگي کنم!

ـ ببين خانوم کوچولو، اين مرد خودخواه وخود راي هرچي باشه، شوهرته! واين روهم بدون که طلاقت ن ـ مي ـ ده! فهميدي؟

ـ چراداري عذابم ميدي؟؟؟ تو که منو نميخواي،تو که همه جوره عروسک دورت ريخته چرا داري بامن اين کارو ميکني؟؟؟

ـ طلاقت بدم که خراب شي سر يه بدبخت ديگه اي مثل من وداداشم؟ نخير خانوم خانوما! اين دفعه رو کور خوندي!

ـ من ديگه طاقت ندارم! ميفهمي لعنتي؟ اين رو باصداي بلند وبا نهايت تواني که تو وجودم بود گفتم. همونطور که بيتفاوت روي مبل نشسته بود وکانال هارو بالا وپايين ميکرد گفت: پس بهتره طاقتت رو بيشتر کني! الانم برگرد تو اتاقت حوصله ي صدات رو ندارم!

انگار تمام رس بدنم رو کشيده بودند! هيچ جوني واسه ادامه ي بحث نداشتم! من باز هم تسليم خودخواهي اون شده بودم. بدون حرف و درحالي که تموم بدنم ميلرزيد برگشتم توي اتاق. اتاقي که نزديک دوماه تمام گريه هام رو تماشا کرده بود.اتاقي که فقط اون ناله هام رو ميشنيدو سخلاوت مندانه تکيه گاه سرم ميشد! من توي خودم زندوني بودم! اين اتاق بهونه بود.

ناخودآگاه دستم رفت سمت ضبط و روشنش کردم:

تمومش کن برو نميخوامت تورو

تمومش کن برو

تو چه ساده دست کشيدي

از منو عشق وعلاقه ام

باخيانتي که کردي

از همه دنيا کلافه ام

منه ساده فکرميکردم

من نباشم تو ميميري

فکر ميکردم تا دنياست

تو به عشق من اسيري

تمومش کن برو نميخوامت تورو

تمومش کن برو

برو

من دلم خيلي شکسته

آخه دارم ميسوزم از درد وغصه

خواهشي من از تو دارم

من و بسپاري به قصه

تمومش کن برو نميخوامت تورو

تمومش کن برو

برو

يک هفته از اتفاق اون شب ميگذشت.شبي که تمام زندگيم روتغيير داده بود.توي اين يه هفته رفتار منو ايليا سرد تراز گذشته شده بود.ديگه به تلفن هاي مشکوکش و قربون صدقه هايي که پشت تلفن به غريبه ها ميگفت عادت کرده بودم! ديگه هيچ سعي نميکردم که بهش نزديک بشم. وضعيت کتفم بدتر شده بود وپوستش کبود وملتهب شده بود طوري که با کوچک ترين ضربه انگار داشتن جونم روميگرفتن!

ساعت 10 شب بود وايليا مثل هميشه جلوي تلوزيون بود. از اتاق اومدم بيرون ورفتم سمت آشپزخونه تا آب بخورم. بتري آب رو برداشتم وبه سمت چپم چرخيدم تا ليوان بردارم وهمين که خواستم در يخچال روببندم، در کابينت بالايي که باز بود محکم به کتفم خورد. ضعف کردم! دردش انقدر شديد بود که حتي فرصت ناله کردن هم نداشتم.بخاطر ضعفي که يهويي توي وجودم ريخت روي زمين افتادم وبتري آب کنارم هزار تيکه شد. مزه ي خون بخاطر گاز محکمي که از لبم گرفته بودم توي دهنم پيچيد وحتي يه باريکه ي کوچيک هم از کنار لبم تا روي چونه ام جاري شد.نفسم يکي درميون بالا مياومد! دلم ميخواست جيغ بزنم ولي نميتونستم.

صداي ايليا از بالاي سرم اومد: چي شد؟

چشمامو باز کردم و نگاهش کردم. رنگ نگاهش تغيير کرده بود! انگار واسه چند ثانيه همون نگراني ماه هاي پيش رو توي چشماش ديدم! هيچي نميتونستم بگم وبا تمام زورم روي کتفم رو فشار ميدادم تا شايد از دردش کم بشه! ايليا دستي لاي موهاش کشيدوگفت: بلندشو!

ولي بخاطر درد هيچ جوني واسه بلند شدن نداشتم.بريده بريده گفتم: ن...نم...نميتو....نم.

ايليا جلو امد ودستش رو درست گذاشت روي کتفم که اين بار جيغم بلند شد! هول شد و سري دستش رو کشيد عقب.کنارم نشست وگفت: چي شده نهال؟

ـ فک...فکرکنم در..رفته!

ـ پاشو بيا تو هال ببينم!.اون يکي دستمو گرفت ومني که هيچ نايي واسه بلند شدن نداشتم رو از زمين بلند کرد وآروم از روي شيشه خورده ها رد کرد.هيچ جوني توي پاهام نبود! با اينکه حتي دلم نميخواست ديگه دست ايليا بهم بخوره مجبور بودم بهش تکيه کنم تا بتونم راه بيام. روي مبل نشستم وبالاخره اشکم جاري شد! ايليا گوشه ي يقه ي بليزم روکشيد پايين تا به کتفم نگاه کنه ولي بخاطر اينکه حسابي يقه اش تنگ بود نتونست.آروم درحالي که ديگه هيچ خشونتي توي لحنش نبود گفت: بليزت رو دربيار!

با نگاه تدافعي نگاهش کردم. يه نگاه پراز انزجار! خودش هم کلافه شده بود.دستي لاي موهاش کشيد وگفت: کتفت در رفته! بايد جاش بندازم! اينجوري نميشه!

ـ ميرم دکتر!

ـ من خودم دکترم!

ـ نميخوام حتي دستت به من بخوره! اين جمله رو با تمام نفرت وجودم گفتم!

درحالي که عصبانيت لحنش برگشته بودگفت: پاشو لباس بپوش بريم پيش يه دکتر!

از جام بلند شدم و لنگ لنگون رفتم توي اتاق.اگه درد کتفم انقدر زياد نبودحاضر نميشدم باهاش جايي برم ولي بخاطر سلامتي خودم بايد ميرفتم!

بازور يه مانتو تنم کردم و از در اتاق اومدم بيرون.ايليا هم کت مشکي اسپرتي روي بليز سفيدش پوشيده بود ومثل هميشه تا فاصله ي چندمتريش بوي عطرش مي اومد! عطري که ديگه منو مجذوب نميکرد!

سوار ماشين که شديم با همون لحن بيتفاوت هميشگيش پرسيد: از کي اينجوريه؟

باپوزخندگفتم: يادگاري وحشي بازي اون شبتونه!

اخماش به وضوح رفت توي هم وديگه تا آخر راه هيچي نگفت. جلوي يه بيمارستان خوب نگه داشت و ازماشين پياده شديم.دکتري که کتفم روديد با ايليا آشنا بود. وقتي از دراومد تو با ديدن ايليا گل از گلش شکفت. خيلي صميمي باهم خوش بش کردند.وقتي نگاه دکتر به من افتاد با خنده گفت: آي آي آي! توهم رفتي قاطي مرغا ناقلا آره؟

وايليا هم بدونه اينکه ناراحت بشه با خنده اي که هنوز توي صورتش بود گفت: چي کنيم ديگه! خنده اي که خيلي وقت بود نديده بودم! خنده اي که هنوز هم از ديدنش دلم ميلرزيد! انگار باديدن خنده ي ايليا تمام نفرتي که توي قلبم ازش داشتم پاک شد!

دکتر به من نزديک شدوگفت: چي شده دخترجون؟

ـ کتفم در رفته!

ـ مانتوت رو دربيار ببينم! اقدامات لازم رو انجام داده بودم و زير مانتوم يه تاب پوشيده بودم که خيلي هم ولنگ و واز نباشم. چشم دکترکه به کتفم افتاد گفت: اوه اوه! اين مگه چندوقته مونده که اينجوري سياه شده؟

ـ يه هفته اي هست دکتر!

ـ يه هفته؟ توي اين يه هفته اون وقت اين ايليا نقش دست بيل رو بازي ميکرده؟ حالا خوبه خودش دکتره ها!

ايليا وارد بحثمون شدوگفت: من نبودم دکتر! تازه امروز اومدم خونه که ديدم باخودش اينکارو کرده! توي لحنش هيچ بيتفاوتي نبود! انگار که واقعا نگرانم شده!

ـ حالا چرا اومدي اينجا؟خودت جاش مينداختي ديگه!

ايليا باخنده گفت: خودت که ميدوني دکتر! اين زنا کارشوهراشون رو قبول ندارند!

دکتر خنديد وگفت: آره؟؟؟ نکن خانوم اين کارو! اين ايليا از گلاي روزگاره!

باخنده اي تصنعي گفتم: بله!

ـ خيلي خوب! ايليا يه کمک ميرسوني؟

ـ چي کار بايد بکنم دکتر؟

ـ هيچي! فقط محکم نگهش دار که کتفو جا بندازم! ايليا بهم نزديک شد. نگاه نفرت بارم روبه صورتش دادم ولي اون هم چنان به من نزديک ميشد. دست چپم رو توي دستاش گرفت وآروم دم گوشم گفت: آبرو داري کن! دکتر دست راستمو يکم از بدنم جداکرده بود که ناله ام بلند شد. با بلندشدن ناله ي من فشار دست ايليا هم بيشتر شد.انگار که ميخواست بهم دلداري بده!

دکتر گفت: آماده اي؟

ايليا دستاش رو دور بدنم حلقه کرد ودرحالي که فشار کمي ميداد گفت: آره !

ـ خيلي خوب با شماره ي سه...

هرشماره اي که دکتر ميگفت فشار دست هاي ايليا هم بيشتر ميشد.سرم روي ناخودآگاه توي سينه اش فروبدم تا شايد يکم از دردم کم بشه! يکي از دستاش رو روي سرم گذاشت و منو بيشتر به خودش نزديک کرد. با شماره ي سه ي دکتر درد غير قابل تحملي توي وجودم پيچيد! جيغ فرابنفشم توي گوش هاي خودم پيچيده بود ومنگم کرده بود.انگار استخون دستم رو شکسته بودندکه اونجوري دردگرفته بود! از شدت درد فشارم افتاد. بيحال شده بودم وگردنم همونجوري روي دست هاي ايليا مونده بود.صداي وز وز خفيفي از دورو برم ميشنيدم وديگه هيچي!

چشمام رو که باز کردم روي تخت بيمارستان بودم و سرم به دستم وصل بود.ايليا کنارم نشسته بودو دستم توي دستاش بود.وقتي ديد چشمام رو باز کردم باچيزي که شک داشتم لبخند باشه پرسيد: خوبي؟

فقط تونستم سرم روتکون بدم! هيچ عجله اي براي برداشتن دستاش از توي دستام نداشت! انگار واسه چند دقيقه تمام دعواهايي که بينمون بود رو فراموش کرده بود! ومن هم با اينکه خيلي ازش دلخور بودم اما از حمايتي که داشت ازم ميکرد لذت ميبردم! سرم که تموم شد، خودش از دستم در آورد وگفت: اگه بهتري بريم!

سري تکون دادم واز جام بلند شدم. باکمکش از تخت بلندشدمو آروم به سمت بيرون رفتيم.

درست جلوي دربيمارستان بوديم که احساس کردم تمام محتويات معدم هجوم آورد به دهنم! کنار يه جوب وايستادم وچون معدم خالي بود بي هدف عوق ميزدم!

ـ چي شده؟ نهال؟

بي توجه به حرف هاي ايليا عوق ميزدم! هميشه از بالا آوردن بدم مياومد! وقتي بالا مياري انگار داري هرچي توي شکمت هست رو مياري بالا! سرم روگرفتم بالاوگفتم: خوبم!

دستمو گرفت وکشيد به سمت بيمارستان.گفتم: کجا ميري؟

ـ تا اينجاکه اومديم، بيا يه آزمايشم بده خيالت راحت بشه که چيزيت نيست!

به زور ايليا برگشتيم توي بيمارستان که چکاپ کنم.از نظر خودم بخاطر ضعف وفشار درد واينکه توي اون چند روز چيزي نخورده بودم حالم بد شده بود. ولي انگار ايليا نگران تر از من بود! همين کارش بيشتر متعجبم ميکرد! ايليايي که تا چندوقت قبل حتي نميگفت زنده اي يامرده حالا چرا مهربون شده بود يک دفعه خدا ميدونست!

برگشتيم پيشم همون دکتري که آشناي ايليا بود.دکتر گفت: چرا برگشتيد دوباره؟

ايليا: ميبخشي دکتر، الان جلوي درحالش بدشد!

ـ يعني چي؟

ـ بالا آورد!

دکتر رو به من کردوگفت: امروز چي خورده بودي؟

ـ هيچي!

ـ يعني هيچي نخوردي؟؟؟

ـ نه! ميل نداشتم!

دکتر با تعجب به ايليا نگاه کردوگفت: چه ميکني با اين دختر؟

ايليا با شرمندگي سرش روانداخت پايين! بايدم جوابي نداشته باشه! با پوزخند نگاهش ميکردم وداشتم از خجالت کشيدنش لذت ميبردم که دکتر صداش کرد.سرش رو بلند کرد ودوقدم به دکتر نزديک تر شد.درست توي ديدرس من وايستاده بودو سرهمين نميتونستم بفهمم چي دارن باهم پچ پچ ميکنن!

وقتي ايليا برگشت سمت من صورتش سرخ شده بود اخماش توي هم بود.رو به دکتر گفت: الان دکترش هست؟

ـ آره! طبقه ي سوم ته سالن.

ـ مرسي دکتر!

بعد روبه من کردوگفت: بلندشو. ازجام بلندشدم و بعد از تشکر از دکتر به دنبال ايليا راه افتادم. ايليا به جايي اينکه از ساختمون خارج بشه راهش رو به سمت آسانسور کج کرد.گفتم : کجا ميري؟

درحالي که هنوز اخماش از هم باز نشده بودگفت: بيا، ميفهمي!

آسانسور توي طبقه ي سوم متوقف شد ومن وايليا ازش پياده شديم. ايليا رفت ته سالن يه در بزرگ ته سالن بودکه بالاش نوشته بود: دکتر نازي قنبري متخصص زنان و زايمان. سرجام خشک شدم! اين کجا داشت ميرفت؟ دکتر زنانم ديگه واسه چي بود؟ ايليا که ديد پشتش نيستم برگشت وگفت: چرانمي ياي؟

با بهت پرسيدم : اينجاکجاست؟

باحرص دستي توي موهاش کشيد وگفت: بايد سونگرافي کني تامطمئن بشم چيز ديگه اي از اون شب برات يادگاري نزاشتم!

ترس برم داشته بود! اگه واقعا حامله بودم چي؟ رابطه ي منو ايليا به کلي خراب شده بود وحالا وجود يه بچه ميتونست خيلي چيز هارو خراب کنه! اگه پاي بچه اي درميون بود، ايليا ديگه مطمئنن طلاقم نميداد! با شک ودودلي وارد اتاق شدم. اون موقعه ي شب بيمارستان خيلي خلوت بود و بدون اينکه توي نوبت بمونيم رفتيم داخل اتاق. چون من توي شوک بودم تمام سوال هايي که دکتر ميپرسيد رو ايليا جواب ميداد! هنوز چيزي که ممکن بود اتفاق بيفته رونميتونستم هضم کنم! روي تخت دراز کشيدم و دکتر چيزي که به نظر من شبيه گوشت کوب بود وسر نرم ولزج داشت رو روي شکمم ميکشيد.

چند دقيقه گذشت ومن تمام حواسم به دکتر بود تا نتيجه رو بگه.بعد از چنددقيقه دکتر با لبخندگفت: تبريک ميگم خانوم خوشگله! داري مادر ميشي!

دارم مادر ميشم....اين يعني چي؟ يعني بدبختي مضاعف! شوک بزرگي برام بود! برعکس من که انگار خبرمرگ خودم رو بهم دادند ايليا لبخندي از سررضايت زد.انگار زياد هم براي اون بد نشده بود! نه چرا بدبشه؟ تازه اون اول خوشيشه! دلم ميخواست خودم وبکشم! دلم مي خواست بچه ي توي شکمم رو بکشم! من آمادي همسر شدن رو نداشتم که حالا داشتم مادر ميشدم! اين چه تقديري بودکه من داشتم؟ چرا هرچي اتفاق بده بايد براي من مي افتاد؟

هنوز حرف دکتر رو نميتونستم درک کنم.با ايليا از بيمارستان بيرون اومديم وسوار ماشين شديم. ايليا که حسابي سرخوش شده بود جلوي يه رستوران که بعيد بود تا اون موقعه ي شب باز باشه نگه داشت وپياده شد.

من هنوز تو شوک بود! نميتونستم باور کنم که يه موجود ديگه داره توي وجود من شکل ميگيره! موجودي که پدرش ايليا بود! ايليايي که با کارهاي اخيرش به جاي عشقي که توي قلبم بود نفرت روکاشت! ايليايي که هرشب بايکي بود! حالا من داشتم از اين مرد صاحب يه بچه ميشدم! اين واسم عين جهنم بود!

چند دقيقه ي بعد ايليا با دوتا ظرف غذا برگشت. نگاه پرسشگرم رو بهش دادم و گفتم: اينا چيه؟

ـ غذا! تو واون بچه بايد تقويت بشيد!

پوزخندي زدم وگفتم: بچه! خوب شد اين بچه اومد تو يادت افتاد که منم دارم اينجا کنارت زندگي ميکنم!

انگار که ناراحت شده باشه حرفي نزد وبه رانندگيش ادامه داد. نفسم رو بيرون دادمو گفتم: من اين بچه رو نميخوام!

وسط خيابان يهو زد روي ترمز! صداي بوق ماشين هاي پشت سري بلند شد.زير لب چيزي گفت که نشنيدم. ماشين رو کنار خيابون پارک کرد وبا اخم غليظي که صورتش رو پرکرده بود برگشت سمت منو درحالي که نفسش از عصبانيت يکي درميون بالا مي اومد گفت: تو چي گفتي؟

با غرور زل زدم توي چشماش و گفتم: من اين بچه رو نميخوام! ميخوام سقطش کنم!

قبل از اينکه بفهمم چي شده، سوزشي توي صورتم پيچيد وبعدش صداي پراز خشم ايليا بلند شد: توخيلي غلط ميکني!

زخم کنار لبم سرباز کردو دوباره مزه ي خون توي دهنم پيچيد. ايليا به من سيلي زده بود! با نفرت نگاهش کردم و گفتم: به چه حقي روي من دست بلند کردي؟

با همون عصبانيت گفت: به همون حقي که تو حتي فکر کشتن اون بچه رو به ذهنت راه دادي!

پوزخندي زدم و گفتم: يه جوري ميگي بچه انگار بچه ي يک ساله است!

ـ چه يه سال، چه يه هفته! اون بچه ي منه!

ـ اشتباه نکن، اون الان توي وجود منه، پس يه تيکه از وجود منه! منم اونو نميخوام!

درحالي که دندون هاش رو باحرص روي هم ميساييد گفت: نهال...دفعه ي آخرت باشه حتي فکر کشتن اون بچه رو به مغز پوکت راه ميدي! چه برسه به اينکه به زبونش بياري! فهميدي؟

ـ توکه منو نميخواي، بچه ي منو هم نبايد بخواي!

ـ اون فقط بچه ي تو نيست! بچه ي منم هست!

ـ من طلاق ميخوام لعنتي، ميفهمي؟؟؟

ـ بچه ي منو به دنيا بيار بعد هر گورستوني خواستي برو!

ـ متاسفم برات که فکر ميکني من نه ماه ديگه تو رو تحمل ميکنم!

ـ فکر نميکينم! تو بايد نه ماه ديگه منو تحمل کني!

ـ نگه دار! نگه دار ميخوام پياده شم!

همونجوري که به رانندگيش ادامه مي داد گفت: اينقدر جيغ نزن! سرم رفت!

ـ بخدا نگه نداري خودمو پرت ميکنم پايين! ودست گيره ي در رو گرفتم ولي درارو قفل کرده بود. با پوزخند گفت: چيه؟ چرا نميپري پايين؟

بغضم صدام رو ميلرزوند وحرصم رو درمي آورد: چرا؟ چرا لعنتي ؟چرا داري با من اين کار رو ميکني؟

ـ چون دروغ گفتي!

ـ من هيچ دروغي به تو نگفتم!

ـ نه! دروغ نگفتي، ولي اون چيزي که بايد ميگفتي رو هم نگفتي!

ـ من سعي کردم بهت بگم! خودت نميخواستي بشنوي! يادت نيست؟

ـ بس کن نهال! حوصله ي بحث کردن رو ندارم!

ـ منم حوصله ي تحمل اين وضعيت روندارم! ميفهمي؟؟؟

ـ ميگم جيغ نزن!

ـ دلم ميخواد جيغ بزنم! اصلن دلم ميخواد انقدر جيغ بزنم تا بميرم! ديگه تو مسئول جون من نيستي که!

ـ تا وقتي اون بچه توي وجود توِ من مسئول جون تو هم هستم! حالا هم اينقدر جيغ نکش سرم رفت!

بغض توي گلوم تا مرز شکستن جلو مي اومد ولي من نميخواستم جلوي ايليا گريه کنم! نميخواستم ضعفم روببينه! توجه اون هرچي که بود بخاطر اون بچه بود! وگرنه خودمن براش هيچ اهميتي نداشتم! هيچ اهميتي نداشت که اصلن من مرده باشم يازنده! اهميت نداشت که حالم چه جوري باشه! تنهاچيزي که مهم بود اون بچه بود!

وقتي رسيديم خونه با حرص رفتم توي اتاقم و در وبهم کوبيدم. با عصبانيت روي تخت ولو شدم و سعي کردم حرصم رو با فشار دادن بالشت توي مشتم خالي کنم. مدام به خودم لعنت ميفرستادم که چرا گذاشتم کار به اينجا بکشه؟ چرا اجازه دادم که ايليا دوباره پاشو بزاره توي خلوتم؟ زندگي من واون از هم جدا شده بود ولي وجوداين بچه مارو دوباره بهم وصل ميکرد!

چند دقيقه ي بعد صدا ايليا بلند شد: نهال...بيا شام بخور!

ـ نميخورم!

ـ بهت گفتم پاشو بيا!

ـ سيرم!

در اتاق به شدت باز شدوقامت ايليا با قرمز ي چشمش که خبر از عصبانيتش ميداد توي چهارچوب درظاهر شد.با حرص گفت: تو که از دو روز پيش چيز درست وحسابي نخوردي، حالا چه جوري شده که سيري؟؟؟

بانفرت گفتم: تو روکه ميبينم از هرچي زندگيه سير ميشم!

دستي لاي موهاش کشيدو با تن صدايي که رفته رفته آروم تر ميشد گفت: باشه! تو بامن مشکل داري، چرا باخودت لج ميکني؟ بخاطر خودت پاشو بيا!

پوزخندي زدمو گفتم: نه! چرا حرف دلتو نميزني؟ بگو بخاطر بچه ام پاشو بيا غذا بخور!

نگاهم کرد. نگاهي که نميفهميدم چي از جونم ميخواست! نگاهي که شده بودمثل همون روزهايي که باهم خوب بوديم! يه نگاه پر از آرامش! تن صداش خيلي پايين اومده بود جوري که بايد گوشام روتيز ميکردم تا ميشنيدم چي ميگه: خواهش ميکنم نهال!

لعنتي! لعنتي! اون خوب بلد بود چه جوري منو خام کنه! خوب ميدونست چه جوري قانع ام کنه! خوب ميدونست نقطه ضعف من محبته! ميدونست انقدر توي اين سال ها محبت نديده ام که حالا با دوبار محبت کردن حسابي خر ميشم! نميدونم چرا نميتونستم جلوي اون چشم هاي سبز مقاومت کنم!

انگار که سحرم کرده باشه، بدون حرف وفقط باقيافه ي درهم ازجام بلند شدم و باهاش رفتم توي هال. روي مبل روبه رويش نشستم ويکي از ظرف هاي غذا رو برداشتم.بخاطر اينکه چند روزي بود که غذا نخورده بودم هرقاشقي که فرو ميدادم ميخواستم عوق بزنم! بااينکه اصلن نميتونستم درست وحسابي غذا بخورم ولي ايليا از سبزي هايي که از توي يخچال آورده بود وبعد از چند هفته تقريبا پلاسيده وخراب شده بود ميزاشت کنار غذام ميگفت: بخور!

کباب هايي که گرفته بود حسابي روغن داشت وهمين هضمش رو سخت تر ميکرد! يک سوم غذا رو که خوردم ظرف رو روي ميز گذاشتم وگفت: ديگه نميتونم!

ـ يکم ديگه!

ـ نميتونم!

نگاه شکست خورده اش رو به من داد وگفت: خيلي خوب! بروبگير بخواب! ساعت 2 !

پوزخندي زدم واز جام بلند شدم.جلوي در اتاق که رسيدم با صداي آروم اماجوري که بشنوه گفتم: حالم از اين محبت هاي الکيت بهم ميخوره!

وبعد رفتم توي اتاق ودر رو بستم. با اينکه خيلي موضوع ها واسه فکرکردن داشتم ولي بخاطر مسکني که توي سرم زده بودند خيلي زودخوابم برد.

حدود ساعت 11 بودکه باصداي در بيدار شدم. بعد از کش وقوس دادن بدنم ودرست کردن باندي که دکتر روي کتفم بسته بود از اتاق زدم بيرون.کلي کيسه ي خريد روي اپن بود! ايليا بعد از دوماه يادش افتاده بودکه يه خريد درست وحسابي و اسه خونه بکنه! پوزخندي گوشه ي لبم نشست! پوزخندي که دلم روميسوزوند!

باخودم گفتم: ميبيني نهال؟ اين کاراش فقط بخاطر اون بچه است! صداي ايليا وارد ذهنم شد: ميشه بگي جاي اينا کجاست؟ بهش نگاه کردم. جعبه ي قهوه دستش بود. بدون اينکه جوابش رو بدم وارد آشپزخونه شدم ومشغول جابه جاکردن خريداش شدم. وقتي ديد خودم دارم کارارو انجام ميدادم ور اپن نشست وگفت: ناهار چي ميخوري برم بگيرم؟

جوابش رو ندادم. دلم نميخواست خودم به اين محبت هاش دامن بزنم! بايد قانع اش ميکردم که اون بچه از بين بره! برخلاف تمام رمان هايي که خونده بودم و توش دختره بعد از حامله شدن نسبت به بچه اش احساس مسئوليت پيدا ميکرد من فقط احساس انزجار از اون بچه داشتم. وسايل هاروکه مرتب کردم گفتم: کيليدم رو ميدي؟

يکم اخماش رفت توي هم وگفت: واسه چي ميخواي؟

ـ ميخوام برم دکتر!

ـ هرجاخواستي بري باهم ميريم!

با عصبانيت داد زدم:مگه اسير گرفتي؟

بدون اينکه صداش بالا بره گفت: نه! اسير نگرفتم! ولي ميترسم بري بيرون يه بلايي سر اون بچه بياري!

با نفرت نگاهش کردم وگفتم: خيلي پستي!

خواستم برگردم توي اتاق که تلفن زنگ زد.ميدونستم آرزوِ سرهمين گوشي رو برداشتم وگفتم: بله؟

صداي نازک زنونه اي از پشت خط اومد: سلام! ببخشيد ايليا هست؟

عصبانيتم به پوزخندي تبديل شد.گوشي روپرت کردم توي بغل ايليا وگفتم: بفرماييد آقا! زيدتونه! يعد با تاسف براش سري تکون دادم وگفتم: برات متاسفم!

اين رو گفتم وبرگشتم توي اتاق! ديگه همه چيز برام عادي شده بود! انگار رسيده بودم به بي تفاوتي مطلق! صداي ايليا از توي هال مي اومد: ديگه اينجا زنگ نزن، فهميدي؟

باحالت تدافعي برگشتم توي هال وگفتم: نه! چرا زنگ نزنه؟ بزار زنگ بزنه! خوش باش آقا ايليا! کسي مانع خوش گذروني هاي هرشبتون نميشه! اگه من واين بچه مانعيم، که دارم بهت ميگم من نميخوامش! وقتي انداختمش ميتوني طلاقم بدي بعد خيلي راحت تر به کثافت کاري هات برسي!

با حرف هاي من رنگ صورت ايليا هرلحظه تير تر ميشد.گوشي رو پرت کرد روي مبل وقدم به قدم بهم نزديک تر شد.با اينکه يکم ترسيده بودم ولي جانزدم و سرجام وايستادم. درست روبه روم وايستاد. هرم داغ نفس هاش نامنظم توي صورتم ميخورد. از لاي دندون هاي بهم فشرده ودرحالي که سعي ميکرد خشمش روکنترل کنه گفت: نهال....بار آخري باشه که چينين حرف هايي ازدهنت ميشنوم! اگه يه دفعه...فقط يه دفعه ي ديگه چيزي درباره ي کشتن اون بچه از دهنت دربياد، دندونات رو خورد ميکنم! فهميدي؟

درحالي که بغض وخشمم قاطي شده بودگفتم: آره! از توي ديوونه ي رواني هيچي بعيد نيست!

اين رو گفتم وبرگشتم توي اتاقم! حتي دلم نميخواست ديگه ببينمش! حالم رو بهم ميزد! اينکه بعد از اون همه دوندگي واسه بدست آوردنم يک هويي تمام تبش سرد شده بود عذابم ميداد وحالا بخاطر اون بچه داشت برميگشت به همون دوران! حالم از اون بچه بهم ميخورد.بچه اي که تمام بدبحتي هاي زندگيم رو به يادم مي آورد!

يک ماه ازمادر شدن من ميگذشت.ايليا کمتر از خونه بيرون ميرفت و وقتي هم که ميرفت در رو فقل ميکرد تامبادا من از خونه برم بيرون.چند بار منو برد دکتر تا از سالم بودن بچه اش مطمئن بشه! توي خونه هم دل اين رونداشتم که خودم بلايي سرخودم يااون بچه بيارم! محبت هاي الکي ايليا هرروز بيشتر ميشد.محبت هايي که فقط بخاطر اون بچه بود. بزرگ شدن و رشد اون بچه رو توي وجودم حس ميکردم.بچه اي که مال من بود ومن هيچ حسي بهش نداشتم.

آرزو بعد از اينکه ايليا اومدنش رو قدغن کرد ديگه نيومد ولي چند روز درميون زنگ ميزد. وقتي تصميم رو راجع به انداختن بچه بهش گفتم کلي دعوام کرد! نظر اون هم مثل ايليا اين بود که اون الان بچه ي منه وحداقل بخاطر ايليا بايد نگهش ميداشتم!حالم از اين حرفا بهم ميخورد! همه ميگفتند بايد نگهش داري! ولي هيچ وقت هيچ کس به اين فکر نمي کرد که وجود اون بچه چه دردسرهايي ميتونه برام ايجاد کنه!

ساعت 1 ظهره وجلوي گاز مشغول درست کردن ناهارم. حالم از هرچي غذاي رستورانه بهم ميخوره وميدونم که ايليا نميزاره گرسنه بمونم.بخاطر همين هم خودم بايد يه چيزي درست مي کردم تا خفت خوردن غذاي بيرون رو نکشم!

صداي تلوزيون بلنده وخيالم رو راحت ميکنه که ايليا سرجاي هميشگيش مشغول بالا وپايين کردن کانال هاست.توي اين مدت ديگه هيچ تلفن مشکوکي نداشته! انگار داره اين کارهارو ميکنه که مثلا من رو از نظر روحي توي فشار نزاره تا مبادا بچه اش ناقص به دنيا بياد!!! دارم پياز سرخ ميکنم که احساس ميکنم يه چيزي دور بدنم حلقه شد! دست هاي ايليا دور شکمم قفل شده وسرش روي شونمه.با تعجب برميگردم وميگم: چي کار ميکني؟

با اينکه پسش زدم اما دوباره نزديک ميشه واين بار با شدت بيشتري بغلم ميکنه! آروم در گوشم ميگه: فقط دلم براي فسقل بابا تنگ شده!

با اينکه زورم نميرسه ولي هلش ميدم ويکم ازخودم دورش ميکنم وبا اخم ميگم: نکن ايليا! برو اون ور! برميگردم سمت پيازا که دوباره از پشت بغلم ميکنه وميگه: اذيت نکن نهال! من تا هشت ماه ديگه کلي هوس ميکنم فسقل بابا روبغل کنم!

باحرص ميگم: نکن! روغن داغه برميگرده روم!

هونجوري که موهام رو بو ميکشه ميگه: حواسم هست!

اين امروز يه مرگش هست! تاحالا سابقه نداشته اون غرور لعنتيش روبزاره کنار وانقدر به من نزديک بشه.نميتونم انکار کنم که از اينکه توي بغلشم لذت ميبرم. خيلي وقت بودکه اينجوري بغلم نکرده بود! من هرچي بودم يه زن بودم. زني که به محبت احتياج داره! محبتي که اگه از طرف شوهرش باشه ديگه فبه المراد! بااينکه درکنار عشقي که بعضي وقتا توي تنهاييم سر و کله اش پيداميشد جونه ي نفرت هم داشت رشد ميکرد ولي نميدونم چرا اون روز دوست داشتم لج بازي رو بزارم کنار وبزارم ايليا سيرابم کنه! نميتونستم انکار کنم که دلم براش تنگ شده! با وجود تمام بدي هاش اون هنوز شوهر من بود.

پياز ها سرخ شده بود. زيرگاز روخاموش کردم و به ايليا که داشت با لب هاش گردنم رو نوازش ميکرد نگاه کردم وگفتم: ميزاري به کارم برسم؟

چشماي سبزش که خمار شده بود رو باز کرد وبا شيطنت گفت:نه!

باخنده گفتم: بي ناهار ميمونيم ها!

حلقه ي دستاش رو تنگ تر کرد وگفت: اشکال نداره!

خنده ام غليظ تر شدوگفتم: فسقل بابا گرسنه ميمونه ها!

با غرغر گفت: بزار يه بارم گرسنه بمونه! برگشتم سمتش.دستموگذاشتم روي سينه هاش وگفتم: چي ميخواي ايليا؟

باخنده گفت: فسقل بابا رو!

نفس رو از سر حرص بيرون دادم و گفتم: هشت ماه ديگه بايد صبر کني!وبعد با وجود اينکه محکم گرفته بودتم ازش جداشدم و برگشتم توي هال و روي مبل نشستم.کلافه بودم! ناراحت بودم! چرا ايليا نگفت تورو ميخوام؟ چرانگفت نهال دلم برات تنگ شده؟ چرا اون غرور مسخره اش رو کنار نميزاشت؟ تاکي ميخواست اين بازي رو ادامه بده؟

انگار خودش هم کلافه شده باشه، دستي لاي موهاش کشيد وگفت: چي ميخوري؟

با بي تفاوتي گفتم: توکه ميدوني من غذاي بيرون دوست ندارم!

تلفن رو گذاشت سرجاش وگفت: پس پاشو غذا رودرست کن!

با پرو بازي گفتم: ديگه حوصله ندارم!

سرش روخاروند وگفت: چي ميخواستي درست کني؟

ـ قرقاتي!

باخنده گفت: چي هست اين قرقاتي؟

ـ پياز وسيب زميني وهويج وگوجه رو سرخ ميکني ميشه قرقاتي!

پيش بند روبرداشت وبستش به خودش. باخنده گفتم: تو ميخواي درست کني؟

باغرور گفت: يه سيب زميني سرخ کردن که ديگه بلدم!

با اون پيش بند قيافه ي خيلي بامزه اي پيدا کرده بود! زير لب شعر ميخوند وغذا رو آماده ميکرد. تلوزيون روخاموش کردم و رفتم توي آشپزخونه تا شاهد هنرنمايش باشم! روي صندلي نشستم و گفتم: حالا خونه روآتيش نزني!

باخنده گفت: منو دست کم گرفتي خانوم!

خدايي هم بامهارت سيب زمين ها رو سرخ مي کرد. باخنده گفتم: ترشي نخوري يه چيزي ميشي! همونجوري که سيب زمسني ها رواز توي ماهيتابه خالي ميکرد تا باقي مواد رو سرخ کنه گفت: يه روز بايد يه غذاي فرانسوي برات بپزم، انگشتاتم باهاش بخوري!

ـ اوه! اوه! خدا رحم کنه!

ظرف سيب زميني روگذاشت کنارم وگفت: ازخداتم باشه من برات آشپزي کنم!

شروع کردم به خوردن سيب زميني ها که صداي اعتراضش بلندشد: تمومش کردي!

ـ همش رو واسه فسقل بابا خوردم!

باخنده گفت: اِ؟ خوب اگه واسه فسقل باباست اشکال نداره! بخور!

نميدونم چرا اما دوباره ناراحت شدم! دلم ميخواست ايليا بيشتر از اينکه حواسش به بچه باشه به من باشه! دلم ميخواست بشه همون ايليايي که قبلا بود! بادلخوري ظرف غذارو پس زدم و به پشتي صندلي تکيه دادم.انگار متوجه ي رفتارم شد که گفت:چي شد؟

سري تکون دادم وگفتم: هيچي! از جام بلند شدمو خواستم برم بيرون که بازو روگرفت وتوي چشمام زل زدوگفت: چي شد نهال؟

باپوزخند گفتم: مگه واست مهمه؟

همونجوري که بازو رونگه داشته بود زير گاز روخاموش کرد و برگشت سمتم. توي چشمام زل زد وگفت: تو چه مرگته؟

باپوزخند گفتم:اينو بهتره از خودت بپرسي!

باحرص دستي کشيد لاي موهاشو گفت: من چيزيم نيست! تو موجي شدي! يه دقيقه حالت خوبه ويه دقيقه ي بعد بهم ميريزي!

با بغض نگاهش کردم تاشايد خودش بفهمه دردم چيه! دلم ميخواست بفهمه که دلم براي اون ايلياي سابق تنگ شد! نميدونم چي توي چشمام ديد که بازوم رو ول کرد ودوباره مشغول کارش شد.با بيحالي برگشتم توي اتاق و روي تخت دراز کشيدم.دستم رو گذاشتم روي شکمم وباخودم زمزمه کردم: فسقل بابا! توي فسقلي چي داري که ايليا اينقدر دوست داره؟ چي داري که بخاطر تو داره بامن اينجوري ميکنه؟ اصلن توي فسقلي که حتي بدنت شکل مشخصي نداره چه جوري توي قلب ايليا خودتوجا کردي؟

داشتم با بچه ام حرف ميزدم که چندتا تقه به درخورد. ايليا گفت: ناهار حاضر مامان فسقل بابا!

از جام بلند شدم و رفتم توي آشپزخونه. ايليا موادي که سرخ کرده بود رو توي بشقاب ريخته بود وخيلي باسليفه تزيين کرده بود. لبخندي روي لب هام نشست و مشغول خوردن شدم. خدايش هم خوشمزه شده بود. ايليا هم که ديد من دارم با اشتها ميخورم به اشتها اومد و شروع به خوردن کردن.

غذام که تموم شد گفتم: مرسي! خيلي خوش مزه شده بود! لبخندي که به ندرت روي صورتش مينشست نمايان شدوگفت: نوش جونت!

ظرف هاروجمع کردم وخواستم بشورمشون که گفت:نهال...اونارو بزار واسه بعد! يه دقيقه مياي؟ کارت دارم!

با تعجب نگاهش کردم. ايليا با من کارداشت؟ اين ديگه جز عجايب 8 گانه بود! ايليايي که بعضي وقتا حتي نميخواست صداي منو بشنوه حالا چي کارم داشت؟

با فاصله کنارش روي مبل نشستم و با تعجب پرسيدم:چي کار داري؟

نفسش رو بيرون دادوگفت: يه سوالي ازت ميپرسم، تورو جون فسقل بابا راستش بگو!

هرلحظه داشت بهت وحيرتم از وضعيت بيشتر ميشد! ايليا از اين عادتا نداشت! حالا چي ميخواست بپرسه که منو به جون بچه ام قسم ميداد که راستشو بگم؟

يه بار ديگه نفسش روبيرون داد وگفت: تو چرا با مسيا عقد کردي؟


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






+ نوشته شده در چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:,ساعت 10:52 توسط پوریا |
مطالب پيشين
» فیلم مبتذل موبایلی از یک دختر که پسری را تکان داد +
» جزای عشق/قسمت اخر
» جزای عشق10
» جزای عشق9
» جزای عشق8
» جزای عشق7
» رمان تک عشق/قسمت اخر
» رمان تک عشق20
» رمان تک عشق19
» رمان تک عشق18
» رمان تک عشق17
» رمان تک عشق16
» رمان تک عشق15
» رمان تک عشق14
» رمان تک عشق13
» رمان تک عشق12
» رمان تک عشق11
» رمان تک عشق10
» رمان تک عشق9
» رمان تک عشق8





پيوندها


جی پی اس موتور جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اس ام اس داستان و آدرس eyyjounam.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

پيوندهاي روزانه

ساختن وبلاگ
شماره پیمان کارها
حمل ته لنجی با ضمانت از دبی
خرید از چین
قلاده اموزشی ضد پارس سگ
الوقلیون

 

فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

طراح قالب

Power By:LoxBlog.Com & NazTarin.Com